کتابخانه عمومی کودکان باران



            

                

سارا خیلی خوشحال و هیجان زده بود. آن ها روزهای زیادی منتظر بودند تا بچه لاک پشت های کنار ساحل از تخم بیرون بیایند و بالاخره آن شب وقتش بود و پدر سارا قصد داشت او را برای دیدن بچه لاک پشت ها به ساحل ببرد. به خاطر همین سارا و پدرش آن شب خیلی زود از خواب بیدار شدند. هوا هنوز تاریک بود آن ها چراغ قوه شان را برداشتند و با احتیاط به سمت ساحل حرکت کردند. پدر از سارا قول گرفته بود که سارا کاری به بچه لاک پشت ها نداشته باشد و هیچ سر و صدایی نکند و تنها کاری را انجام بدهد که پدرش به او می گوید.

سارا واقعاً هیچ تصوری درباره ی اتفاقات آن شب نداشت ولی برادر بزرگترش به او گفته بود که لاک پشت ها نزدیک ساحل با کمی فاصله از آب به دنیا می آیند.

بعد از این که از تخم بیرون آمدند به سرعت به سمت دریا حرکت می کنند. همه ی این ها برای سارا بسیار هیجان انگیز بود.

سارا و پدرش به آرامی پشت یک صخره قایم شدند و تنها یکی از چراغ قوه ها را روشن گذاشتند. سارا همه جا را به دنبال مادر لاک پشت ها گشت اما نه مادرشان را پیدا کرد و نه توانست اولین بچه ای را که از تخم بیرون می آید ببیند.

بچه لاک پشت خیلی کوچک بود!

بچه لاک پشت مثل همه ی بچه ها خیلی ناشیانه حرکت می کرد و اصلاً منتظر بقیه ی خواهر و برادراش هم نشد. او خودش به تنهایی به سمت دریا حرکت کرد. کم کم بیشتر بچه ها از تخم هایشان بیرون آمدند و همه به سمت آب حرکت کردند سارا و پدرش قایم شده بودند و اصلاً حرفی نمی زدند و فقط حرکت بچه لاک پشت ها را که به سمت دریا می رفتند تماشا می کردند.
اما مدتی بعد اتفاق عجیبی افتاد که به نظر سارا بسیار وحشتناک بود. چند مرغ دریایی به سمت بچه لاک پشت ها حمله کردند و شروع به خوردن آن ها کردند. سارا این طرف و آن طرف را نگاه  کرد تا ببیند آیا پدر لاک پشت ها می آید و آن ها را از دست این پرندگان نجات می دهد؟ اما او هرگز نیامد.

سارا تمام این صحنه ها را با گریه تماشا می کرد و وقتی اولین گروه از لاک پشت ها صحیح و سالم به دریا رسیدند جیغ یواشی از سر خوشحالی زد.

با این که پرنده ها تعداد کمی از لاک پشت ها را خوردند اما در پایان تعداد زیادی از آن ها به دریا رسیدند و سارا از این موضوع بسیار خوشحال بود.

در راه برگشت به خانه پدر متوجه گریه ی سارا شده بود و به او گفت که لاک پشت ها به این شکل به دنیا می آیند. مادر لاک پشت ها تعداد زیادی تخم می گذارد و آن ها را زیر شن و ماسه پنهان می کند و خودش از آن جا دور می شود. وقتی بچه لاک پشت ها از تخم بیرون بیایند، باید تلاش کنند تا خودشان را به دریا برسانند. به همین دلیل با این که تعداد زیادی از آن ها متولد می شوند ولی تعداد زیادی بوسیله ی پرندگان خورده می شوند و بعضی از آن ها هم در دریا کشته می شوند. پدرش گفت فقط تعداد کمی از این لاک پشت ها موفق می شوند سال های زیادی زنده بمانند.

سارا خیلی خوشحال بود که آن شب اطلاعات زیادی در مورد لاک پشت ها یاد گرفته و همین طور خوشحال بود از این بابت که یک خانواده دارد و والدین و برادر و خواهرش به او کمک می کنند و از همان روز اول که بدنیا آمده همه مواظبش بودند و از او خیلی خوب مراقبت کردند و می کنند.

                        


این چهارشنبه هم مثل هر هفته برنامه قصه گویی داشتیم اما این هفته یه تفاوتی با هفته های گذشته داشت و آن تفاوت این بود که قبل از کلاس دیدم که بچه ها حسابی با هم در گیرند و نمی تونند سر حتی یه صندلی با هم توافق کنند با خودم فکر کردم ما قصه ها رو برای بچه ها تعریف می کنیم که بتونیم آنها رو دعوت کنیم به دوستی ،پس به این نتیجه رسیدم کلاس امروز قصه گویی ما را تبدیل کنم به یک کار عملی تا بچه ها از نزدیک بتونند دوست شدن رو یاد بگیرند . اول از بچه ها خواستم که تعریف کنند آیا دوستی دارند یا نه و اگه دارند چطور با هم دوست شدند. باور کنید قصه دوست شدن بچه ها و اولین آشنایی آنها این قدر جالب بود که دلم می خواست این قصه ها رو بنویسم. در ادامه هم از مامانها خواستم خاطره ای از اولین دوستی که پیدا کردند برای ما تعریف کنند که چند تا از مامانها و زحمت کشیدند و خاطره ها شون رو تعریف کردند و بچه ها کلی کیف کردند. در ادامه از بچه ها خواستم که فکر کنند که حالا تازه با هم آشنا شدند چی کار می کنند که بتونند با هم دوست بشن و هر کدوم راه حلی رو پیشنهاد دادند و از بچه ها خواستم که عملی این کار رو انجام بدند خلاصه با این روشها یخ بچه ها باهم وا شد و کم کم احساس صمیمیت بشتری کردند و همه از هم می پرسیدند که دوست داری با من دوست بشی . این حرف بچه ها نوید خوشی برای من بود در ادامه از  بچه ها خواستم که دو نفری گروه بشن و با همدیگه یه کتاب رنگ آمیزی رو رنگ آمیزی کنند .اولش با مخالفت بچه ها روبرو شدم که نمی شه و تنهایی بهتر اما بهشون گفتم حالا که دوست شدیم باید بتونیم با هم کار مشترک انجام بدیم بالاخره شروع کردند واقعا عجیب بود بچه ها خیلی مهربون داشتند با هم کمک می کردند تا نقاشی ها رو  رنگ آمیزی کنند و برای تشویق بیشتر آنها کاغذهایی هم به مامانها دادم و گفتم :شما هم زحمت بکشید دو نفر با هم یه تقاشی بکشید کاری که به نظر مامانها هم کمی عجیب و سخت می آمد اما خدا رو شکر چالش جالبی شد و در آخر کلاس ما غرق شده بود در مهربانی و همکاری و دوستی و انگار اصلا آن کلاس پر کشمکش یک ساعت پیش نبود . خدا رو شکر آخر قصه ما هم خیلی زیبا تموم شد.

 

در طول کلاس داشتم با خودم فکر می کردم ای کاش در مراکز آموزشی ما به طور عملی کلاسهایی داشتیم که دوستی و همکاری رو به ما آموزش می داد و ما آن موقع حتما شاهد قصه های بسیار زیبایی بودیم قصه های قشنگی که شاید نشه آن رو توی هیچ کتابی خواند.

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بسم الله الرحمن الرحیم نمونه سوالات اصلی آیین نامه فایل سل yaemam-mahdi-1390 پاک‌نوشته yousef181 سوپر فود دکتر خلخالی تیکت فلای چشم انتظارم soncell